ساعت حوالی ۱۶:۳۰ بود که یک نفر از کادر هلال احمر که در یک شرکتی نیز کار می کرد با یک زخم عمیق بر روی ساعد، که از فرو رفتن میلگرد به وجود آمده بود مراجعه کرد. پزشک درمانگاه بیمار را معاینه کرد و چون امکانات کافی در درمانگاه نبود یک سری دستورات را داد […]

ساعت حوالی ۱۶:۳۰ بود که یک نفر از کادر هلال احمر که در یک شرکتی نیز کار می کرد با یک زخم عمیق بر روی ساعد، که از فرو رفتن میلگرد به وجود آمده بود مراجعه کرد.
پزشک درمانگاه بیمار را معاینه کرد و چون امکانات کافی در درمانگاه نبود یک سری دستورات را داد و قرار شد بیمار جهت رادیوگرافی به تبریز مراجعه کند! زخم بیمار رو با سرم شستشو تمیز کردم و در حال بستن و پانسمان بودم که صدای مهیبی را شنیدم، کمدهای داخل اتاق به شدت لرزیدن و صدای حرکت کپسول اکسیژن را به وضوح می شنیدم.
تنها موضوعی که همه در مورد آن متفق القول بودیم، زلزله بود؛ موضوعی که باعث شد همراه بیمار با سرعت غیر قابل وصفی از درمانگاه فرار کند.
سعی کردم مصدوم را به بیرون درمانگاه انتقال بدهم، اما ترس و واهمه زلزله و به هم ریختن شیشه های روشنائی، وسط سالن؛ سرعتم را کم کرده بود.
مصدوم را به بیرون سالن و حیاط درمانگاه که رساندم، دیدم راننده آمبولانس درمانگاه، ماما و چند نفر دیگر ایستادند و تکان های شدید زمین لرزه باعث بهت آنها شد.
ستون های تیرآهنی که نیمه کاره رها شده بودند صداهای مهیب و زنگ داری را درست می کردند؛ البته با القای ترس فروریختن.
اولین مصدومان زلزله وارد حیاط درمانگاه شدند؛ خانواده ای چهارنفره زن و مردی جوان و دو پسربچه حدودا ۱۲ و ۴ ساله!
ساختمان درمانگاه با اینکه محکم بود اما بافت قدیمی داشت و احتیاط حکم می کرد که در فضای مطمئن تری کار کرد؛ منتظر نماندم سریع وارد درمانگاه شدم و سعی کردم از وسایلی که وسط اتاق پانسمان ریخته بودند هر چیزی که می توانست به درد بخوره را سوا کنم و به حیاط ببرم.
در گوشه ای اتاق پانسمان چشمم به کپسول های اکسیژن افتاد، کپسولهای اکسیژن را روی زمین خواباندم تا در لرزه های احتمالی زمین نیافتن، سرم را که بالا آوردم دیدم آن خانواده که سرتا پاشون خاک آلود و کمی خونی بود وارد اتاق پانسمان شدند،به آنها گفتم بروید حیاط وسایل پانسمان را می آورم بیرون!
مرد و زن جوان با کمک همدیگر بیرون رفتن و پسر بچه ۱۲ ساله نیز به تنهائی به سمت در حرکت کرد، چند بسته گاز استریل و باند و بتادین وسرنگ و دارو توی دو کارتن گذاشتم و هرکدوم رو تو یه دستم گرفتم تا بیرون برم، حین خارج شدن پسربچه خاک آلود ۴ساله رو دیدم که رو زمین و کنار صندلی و زیر روشنائی نشسته، یکی از کارتونها رو زمین گذاشتم و پسربچه رو بغل کردم و داشتم از راهرو خارج میشدم که زلزله دوم با شدت بیشتر شروع به تکان دادن زمین کرد.
من که در حال حرکت بودم و تکیه گاهی نداشتم اول به یکی از دیوارهای راهرو که از همدیگر یک و نیم متر فاصله داشت خوردم و کارتن گاز و باند از دستم افتادن و در لرزه ای پاهام از زمین کنده شد و به دیوار روبرو خوردم، اما پسربچه که بغلم بود نذاشتم زمین بخوره،
صدای گریه پسربچه در هجوم انبوه سر و صدای گوشخراش ریختن شیشه های روشنائی گم شده بود؛ خرده شیشه ها درست جائی ریخته بودن که پسربچه همون جا نشسته بود.
خواستم بلند بشم که صدای جیغ مادر و فریاد پسربچه رو که دوان دوان به سمت در راهرو میومدند دیدم و اومدن پسرشون رو ازم گرفتن.
حین خارج شدن از در، صدای خارج شدن گاز اکسیژن از لوله به دلم خوف انداخت که نکنه لوله گاز ترکیده باشه؛ دوباره وارد درمانگاه که شدم، دیدم کپسولهای اکسیژنی که روی زمین خوابونده بودم؛ بدنبال زمین لرزه، خود بخود باز شدن و به خاطر فشار شدیدی که اکسیژن در حال خارج شدن بود، به دور خودشون می چرخیدن و صدای عجیبی ایجاد کرده بودن.
فلکه کپسولها رو بستم و کارتون وسایل رو برداشتم و ترالی احیا را بسمت در بردم، وقتی به محوطه رسیدم تعداد زیادی مصدوم در همه جای درمانگاه نشسته بودن، با خودم فکر کردم اگه اینها مصدومین خود ورزقان باشن، پس روستاها هنوز تو راهن.
از عادتهایی که همیشه داشتم این بود که شارژ گوشیم همیشه پر باشه، حتی گوشی همراه مرحوم خواهرم هم که پیشم بود اونو هم با خودم داشتم، هر چقدر سعی کردم شماره ۰۴۱۱۱۱۵ رو بگیرم، اما نگرفت!
به طرف مصدومین رفتم و در حال رسیدن به خانمی که سرش شکاف برداشته بود به اطراف نگاه کردم، راننده درمانگاه از اهالی بومی شهرستان بود و سوار برخودروی خود بسمت خونه شون رفت و مامای درمانگاه در حال گریه کردن و شیون بود که مادرم در اهر تنهاست.
دکتر درمانگاه نیز در حال رسیدگی به یه دختر بچه بود، به چند مرد جوان که در حال آوردن مصدوم به داخل محوطه بودن گفتم که مصدومین رو جائی بذارن که کنار دیوار نباشن و بعد بیان و وسایل داخل درمانگاه رو به بیرون انتقال بدیم،باز داخل درمانگاه برگشتم، این بار با کمک چند جوان وسایل مورد نیاز رو بیرون آوردیم، بیرون که رسیدم همهمه ای بود، زمانی برای فکر کردن نداشتیم، بسمت اولین مصدوم که درمسیرم بودم رفتم و دختر بچه حدودا ۷ساله ای که دستش شکسته بود و مادرش نیز کنارش بود و هر دوشون گریه میکردن رفتم، حین پانسمان دست دختر بچه از جوونیکه کنارم بود خواستم تکه ای چوب بیاره تا دست دختر رو آتل ببندم،تا برگشتن اون جوان مادر دختربچه رو معاینه کردم و متوجه شدم احتمال خونریزی داخلی داره، تا تکه چوب دستم رسید شروع به بستن دست دختربچه کردم و بلند شدم.
هر لحظه تعداد مصدومین زیاد میشد، یکی از پزشکای ورزقان و یه پرستار کادر بیمارستان اهر و یه دانشجوی پرستاری شاغل در درمانگاه ورزقان هم به کمکمون اومدن، اما نمیشد اداره کرد، باید کاری برای تخلیه مصدومین می کردیم در ثانی اطلاعاتی از وضیعت روستاهای اطراف نداشتیم.
مصدومها اکثرا دچار شکستگی بودند نیاز شدید به آتل داشتیم که تو درمانگاه ورزقان این همه آتل وجود نداشت، مصدومها بایستی تریاژ میشدند تا در اولین فرصت انتقال پیدا کنن.
هم اینکه رسیدن آمبولانس اورژانس ۱۱۵ ورزقان رو دیدم، سریع بسمتشون رفتم و گفتم حرکت نکنید تا مصدومین با اولویت بالای اورژانسی رو انتقال بدیم، اولین نفر خانمی بود که احتمال خونریزی داخلی داشت به همراه بچه اش، به همکارهای امدادگر فوریت سپردم که یه رگ و سرم برای بیمار آماده بشه و به همراه دختربچه داخل آمبولانس انتقال بدن.
سرمو که برگردوندم؛ وانتی مقابل درمانگاه پر از مصدوم ایستاد و مردی در حالی که نوزادی چندماهه و خون آلود در بغل داشت پیاده شد و مقابلم ایستاد؛ فقط یک جمله گفت:ببین بچه ام زنده هست؟
نوزاد رو گرفتم و همون پیاده رو نشستم تا به وضیعت اش نگاه کنم، در حال معاینه نوزاد بودم که مرد با حالتی مستاصل میگفت، همه اعضای خونواده ام مردن تنها تونستم اینو با خودم بیارم؛ موندم چطور بهش بگم که این نوزاد تموم کرده،جمجعه اش به علت ضربه تغییر شکل داده بود.
همینطور که به پای برهنه مرد نگاه میکردم بهش گفتم برو اون گوشه بشین؛ فرصتی پیدا کردم که نوزاد رو به سمت گوشه درمانگاه ببرم، به دکتر سپردم فوتیها رو بسمت گوشه محوطه درمانگاه بیارن.
در حال برگشت بودم که لندروری وارد ورودی درمانگاه شد و چند نفر پیاده شدن، یکی شون یقه ام رو گرفت و داد زد: زنم حامله است داره میمیره! بسمت در پشتی رفتم و زن بارداری رو پائین آوردیم،که صورتش کبود و خون آلود بود، دکتر رو صدا کردم و بیمار رو معاینه کرد و بهم نگاهی سرد کرد، متوجه شدم! به یکی دیگه از اقوام بیمار قضیه رو گفتم و اونها نیز فوتی رو بسمت گوشه حیاط بردن.
صدای ناله وشیون بلند بود و از هر پس لرزه ایکه اتفاق میافتاد صدای ترسناک لرزیدن تیرآهنهای ساختمان نیمه کاره نیز بیشتر ترس به دل میانداخت،
نبود امکانات ثابت سازی مصدومین رو نمیشد ساده گرفت، در حال ثابت سازی مردی با بک بورد فوریتهای پزشکی بودم چشمم به الوارهای پانل پیاده رو افتاد، به چند جوونی که همینطور که دور بر کادر درمان در حال کمک کردن بودن سپردم زود الوارهارو سوا کنن و بیارن جهت استفاده در ثابت سازی، چند مصدوم با اولویت بالای اورژانسی رو داخل آمبولانس اورژانس ورزقان کردیم.
مردی ازپشت وانت پیاده شد ودر حالیکه دختربچه حدودا ۱۰ ساله بغلش بود وخون سر و صورت بچه از بالای دوش مرد تا وسط کمرش ریخته بود، مقابلم که رسید با خودم گفتم خدایا با زبون روزه این چه امتحانیست که از ما میگیری، مرد که پدر دختربچه بود گفت:روستای ما ویران شده، این دخترم هستش، امیدی بهش هست؛ کنار پیاده رو ورودی درمانگاه بچه رو زمین گذاشت و منم در حالیکه در حال پانسمان سر مردی بودم و برای انتقال با خودروهای عبوری آماده ش می کردم، دست کشیدم و برای معاینه دختربچه اومدم.
از بدو استخدامم با خیلی صحنه های دلخراش مواجه شدم اما این صحنه ها با این وسعت در توانم نبود و وقتی سرمو بالا بردم و اشک های حلقه زده در چشمهای پدر بچه رو دیدم، آهی کشید و دادی زد و جنازه دخترش رو به دوش انداخت و رفت.
دوباره سعی کردم با مرکز اورژانس تماس بگیرم، تلفن خودم اصلا آنتن نمیداد و تلفن مرحوم خواهرم آنتن داشت اما تلفن مرکز اشغال میزد، از مردمی که در صحنه بودند و تعدادشون هم زیاد بود خواستم به همراه چند نفر و گروه گروه به روستاهای اطراف و اونهائیکه در همین لحظات یک سری مصدوم و فوتی آورده بودند بروند و از اون روستاها خبر بیارن و در امدادرسانی به جای ایستادن کمک کنن.
تلفنم گرفت، الو الو حسینقلیزاده هستم، صدای آشنای همکارم تا اسمو شنید گوشی را داد دست یکی از پزشکان مرکز و گفت فلانی هستش و اونم گفت حسینقلیزاده خودتو سریع برسون مرکز، داد زدم من ورزقانم کمک میخوام، تلفن قطع شد!!!هم ناراحت بودم و هم کمی دلگرم، دوباره سعی کردم مرکز رو بگیرم، اما نشد، پیرزنی با سابقه مشکل تنفسی آورده بودن، کار خاصی در این موقعیت نمیشد کرد، به اقوامش سپردم که کپسول اکسیژن رو بیارن.
در حالیکه خودروی وانتی رو برای انتقال مصدوم نگه داشته بودم و چند مصدوم رو پس از یک سری کار درمانی به پشت وانت انتقال دادیم تا به تبریز برسونند، الوارهای جدا شده پانلهای کاشیها خیلی به دردمون میخوردنند و با بستن آنها و یک چادر زنانه به عنوان یک بک برد و ثابت کننده کمر و اتل دست و پا به دردمون میخورد.
دوباره تلفنم رو گرفتم، باز صدای همکارم رو شنیدم دیگه مجال قطع شدن ندادم،حسینقلیزاده ام ورزقانم،مصدوم زیاد داریم کمک بفرستید، همکارم گفت:بیا با آقای دکتر اکبری حرف بزن، صدای دکتر رو که شنیدم کمی آروم شدم، کلیات حادثه رو گفتم و نیازهای لازم، دکتر اکبری گوشی رو به اقای دکتر جعفرزاده داد، سعی کردم تا اونجا که امکانش هست تمام حادثه رو شرح بدم و دکتر اعلام کردند که آمبولانسها رو اعزام کردند؛احساس کردم تمام خستگی ام از بین رفت.
روزه بودم و خیلی تشنه، اما نه خستگی داشتم و نه تشنگی، اینبار با قدرت و توان بیشتری شروع به کار کردیم، تیمهائی برای روستاهای اطراف فرستادیم تا از وضیعت آنها خبر بیارن،بطوری که وقتی آمبولانسهای تبریز رسیدن از وضیعت روستاها اطلاعات کافی داشتیم، حدود ۱۲۰ مصدوم رو اماده کردیم و با وسایل نقلیه دولتی و شخصی و مینی بوس و اتوبوس و… به سمت تبریز اعزام کردیم، تونستیم چند چادر در مقابل فرمانداری برپا کنیم و مصدمین رو به اونجا انتقال بدیم.
در تمام لحظاتی که در حال کمک و امدادرسانی بودیم مردی که در لحظات اولیه تمام خانواده خودش رو از دست داده بود و جنازه نوزادش رو به درمانگاه رسونده بود کنارم بود و در بهت و حیرت حادثه بود، پابرهنه بود و دمپائی گیر آوردم و پاش کردم، با اعزام مصدومین و خالی شدن درمانگاه و رسیدن گروه های امدادی تونستیم آرامش نسبی به اهالی القا کنیم.
بعد از چند تماس با مرکز و اطلاع از کانونهای زلزله و اینکه زلزله در تبریز نیز خوب احساس شده، نگران پدر ومادرم شدم، خونه ما زیاد محکم نبود و ترسی همه وجودم را گرفت اما امکان تماس نبود، کاری نمیتونستم بکنم،پس سپردمشون به خدا و مشغول کار شدم.
پس از رسیدن نیروهای کمکی و اروم شدن صحنه، با یکی از آمبولانسها حدود ساعت ۱۰شب جهت سرکشی به روستاهای اطراف آماده شدم، بازم همون مرد مصیبت دیده و حیران دنبالم سوار آمبولانس شد، نمیتونستم بهش حرفی بزنم بسمت روستایشان رفتیم تا هم ضمن درمان مصدومین سرپائی، اونو هم تحویل اهالی روستا بدیم با مقداری بیسکویت و آب که همکارهای فوریت با خودش آورده بودند تونستم افطار کنم و چون مدت پنج سال بعنوان مسئول فوریتهای پزشکی شهرستان ورزقان بودم و آشنائی کامل با روستاها داشتم بسمت دیگر روستاها که توسط گروه های اعزامی مردمی اعلام شده بود دچار خسارت شدید شده اند،اعزام شدیم.
این گزارشات و سرکشیها در شب حادثه بسیار به دردمون خورد، چونکه تونستیم با هدایت آمبولانسها و تیمهای درمانی به همراه اهالی بومی آشنا به این مناطق تا ساعات بامداد ۲۲ مرداد تمامی روستاها سرکشی کنیم و مصدومین رو برای انتقال به بیمارستان صحرائی آماده کنیم.
یادم رفت بگم که در نیمه شب بیمارستان صحرائی مرکز مدیریت حوادث و فوریتهای پزشکی برپا شد و تیمهای مختلف فوریت از استانهای زنجان و اردبیل و آذربایجان غربی به محل رسیدن و کمک بزرگی به امداد مصدومین انجام دادند.
اون لحظات لحظاتی دردناک و آموزنده بودند، خداوند همه رفتگان آن حادثه را بیامرزد و به خانواده شان صبر عطا فرماید.
*کارشناس پرستاری،تکنسین فوریتهای پزشکی و مسئول روابط عمومی استان آذربایجان شرقی