اگرچه او در سال ۱۹۳۶، از ارتش بازنشسته شد، ولی سپس به وزارت آموزش منصوب شد، که فرصتی را برایش فراهم آورد تا باورهایش را در مدارس و کالجها تبلیغ کند، و جوانان ژاپنی را با مرام سامورایی پرورش دهد. اصل اساسی در “آیین امپراطوری این است که امپراطور و مردم، و زمین و اخلاق، […]
بوشیدو، یا روحیۀ مبارزه، به نمادی از پاکدامنی ملی بدل شد. در مدارس یه بچهها، “رسالۀ امپراطوری” نوشتۀ امپراطور میجی (۱۸۵۲-۱۹۱۲) آموزش داده میشد. رسالۀ امپراطوری، در واقع دستورالعملی بود که امپراطور خطاب به جنگجویان ژاپنی نوشته بود. شمشیر سامورایی به یک نماد عرفانی ملی تبدیل شد.
در آن زمان مذهبی جدید تبلیغ میشد: “پرستش امپراطور”. نه تنها به ارتش امپراطوری، بلکه به کل ملت ژاپن القا میشد که امپراطور، خدایی زنده است. صحبت از صحت تاریخی یا علمی این موضوع نبود، بلکه مسئله به موضوع ایمانی بدل شده بود.
ژاپن نظامی، به رژیمی توتالیتر بدل میشد.در مراحل اولیۀ جنگ، ارتش امپراطوری ژاپن شکست ناپذیر به نظر میرسید. مالزی، سنگاپور، هنگ کنگ، برمه، فیلیپین، و مجمع الجزایر اقیانوس آرام، یکی پس از دیگری همچون دومینو در برابر ژاپن سرخم کردند و تحت اشغال این کشور قار گرفتند. هالۀ شکست ناپذیری حول ارتش ژاپن شکل گرفته بود. اعتماد به نفس سربازان و مردم سر به فلک میکشید.
بخشی از نامهای که یک سرباز جوان ژاپنی که در جزیرۀ یوجیما در مقابله با پیشروی آمریکاییها در ماههای آخر جنگ کشته شده بود، نشانگر میزان تعصب و سرسختی سربازان آن زمان است: “از آنجایی که جان هر کسی تنها برای خدمت به امپراطور به او بخشیده شده، من همیشه آماده بودم تا جسدم بر میدان نبرد بیافتد. من با شادی و با آرامش به سوی مرگم میروم. این خواستۀ قلبی من به عنوان یک سرباز است. اما شرم از ناتوانی در به جا آوردن وظایف برایم غیرقابل تحمل است. مادر و پدرِ آبرومندم، برای بیش از بیست سال مزاحمتهای بزرگی برایتان داشتم؛ با مراقبتهای گرم شما، من به مردی خوب بدل شدم، و از اینکه توان جبران محبتهایتان را نداشتم، شرمسارم. تنها چیزی که از دستم برمیآید این است که گرمترین سپاسهایم را تقدیم شما کنم.”
آمار رسمیای تعداد کشته شدگان سربازان ارتش امپراطوری ژاپن که بر اثر گرسنگی جان سپردهاند، وجود ندارد، اما یک محقق ژاپنی پس از جنگ تخمینهایی بر اساس شرایط هر یک از میدانهای نبرد، در این مورد صورت داد. او تخمین زد که در گوادال کانال از ۲۰۰۰۰ کشته، ۱۵۰۰۰ نفر بر اثر گرسنگی مردهاند. از ۱۵۷۶۴۶ سربازی که به گینۀ نو فرستاده داده شدند، تنها شش درصد، زنده ماندند. از ۴۹۸۰۰۰ ژاپنیای که در فیلیپین کشته شدند، ۴۰۰۰۰۰ مرگ بر اثر گرسنگی بود.
جنگی که به دستور امپراطور در دسامبر ۱۹۴۱ آغاز شده بود، به طور رسمی با اعلامیهای که از طرف او صادر شده بود و در ۱۵ آگوست ۱۹۴۵ توسط خودش از طریق رادیو به اطلاع عموم رسید، پایان یافت. در آن روز مردم برای اولین بار صدای “خدای زنده” را شنیدند. دو روز بعد، امپراطور بخشنامۀ دیگری را خواند که روی سخنش با نیروهای مسلح کشور بود:”به همۀ افسران و مردان نیروهای امپراطوری. سه سال و هشت ماه از زمانی که به ایالات متحده و بریتانیای کبیر اعلان جنگ دادیم میگذرد. در طول این مدت، مردان غیور ما در ارتش و نیروی دریایی جان خودشان را فدا کردند، و مردانه در سرزمینهای بیماریگرفته و بایر و در آبهای خروشان و زیر خورشید سوزان جنگیدند، و ما به این خاطر عمیقاً از ایشان سپاسگزاریم. حال که اتحاد شوروی وارد جنگ علیه ما شده، ادامۀ جنگ تحت شرایط فعلی داخلی و خارجی، تنها باعث افزایش غیرضروری خسارات جنگ خواهد شد تا جایی که نهایتاً بنیانهای وجودی امپراطوری را تهدید خواهد کرد. با در نظر گرفتن این موضوع، و اگرچه روحیۀ مبارزه در وجود ارتش امپراطوری و نیروی دریایی همچون همیشه بالاست، با عنایت به حفظ و مراقبت از سیاست ملی شرافتمندانۀمان، در آستانۀ برقراری صبح با ایالات متحده، بریتانیا، اتحاد شوروی، و چانگ کینگ هستیم.برای انبوه افسران و مردان وفادار و شجاع نیروهای امپراطوری که در نبرد و از بیماری جان باختند، عمیقاً عزاداریم. در عین حال باور داریم که وفاداری و دستاوردهای شما افسران و مردان نیروهای امپراطوری، تا ابد در جوهرۀ وجود ملت ما خواهد ماند.ما ایمان داریم که شما افسران و مردان نیروهای امپراطوری، با نیات ما همکاری خوهید کرد، و اتحادی مستحکم و نظمی کامل را در تحرکات خود لحاظ خواهید کرد، و سختترین سختیها را تحمل خوهید کرد، آنچه تحمل ناکردنی است را تحمل خواهید کرد، و بنیانی ابدی برای ملت برجای خواهید گذاشت.”
عناصر سرسخت ارتش که میخواستند جنگ را به هر قیمتی ادامه دهند، تلاش کردند تا امپراطور و وزرایش را از پخش سخنرانی تسلیم بازدارند. مخاصمات رسماً در دوم سپتامبر، هنگامی که ژنرال داگلاس مک آرتور، فرمانده قوای متحدین، به همراه سایر نمایندگان کشورهای متحد، با حضور نمایندگان ژاپن در عرشۀ ناو “یو اس اس میزوری” که در خلیج توکیو پهلو گرفته بود، تسلیم نامه را به امضا رساندند.
وقتی که خبر تسلیم به نیروهای ژاپنی رسید، واکنشها متفاوت بود. برخی احساس غافلگیری کردند و احساس کردند که به آنها خیانت شده است. برخی معتقد شدند که این حقۀ تبلیغاتی متحدین است. اما با وجود اینکه برخی از تن دادن به آن خودداری کردند، اکثریت بزرگی از نیروها این تصمیم را پذیرفتند و آن را ارادۀ امپراطور دانستند، به بازگشت به خانه فکر میکردند. چند سرباز و همین طور برخی غیرنظامیان به خاطر حس تحقیری که به آنها دست داده بود، دست به خودکشی زدند. گروه کوچکی از سربازان به رهبری سرجوخه هیرو اونودا، باور نکردند که جنگ پایان یافته است. در سال ۱۹۷۴ در جزیرۀ فلیپینی لوبانگ بود که اونودا نهایتاً تسلیم شد. هیچکدام از همرزمانش زنده نمانده بودند.
بازگشت به خانه
نیروهای وظیفۀ ژاپن و غیرنظامیان اسیر نهایتاً از کمپهای اسرا در میدانهای نبرد در گینۀ نو، سنگاپور، جزایر جنوب غرب اقیانوس آرام، برمه و تایلند، چین، منچوری و اتحاد شوروی، به خانه بازگشتند. این مردان شکست خورده و آواره به کشوری بازگشتند که به آرامی سعی داشت تا خود را از نو بسازد. حتی در اواخر سپتامبر ۱۹۴۶، بیش از دو میلیون اسیر ژاپنی همچنان به کشور عودت نشده بودند، و دولت اعتراف کرده بود که از محل حدود ۵۴۰۰۰۰ نفر دیگر هم اطلاعی در دست نیست.
در طول جنگ، اینکه سربازان در میدان نبرد اطلاع اندکی از اوضاع کشور خود داشته باشند، و بالعکس کسانی که در کشور بودند خبری از سربازان داشته باشند، امری معمول بود. وقتی که نیروهای وظیفه دست آخر به ژاپن بازگشتند، متوجه شدند که کشورشان ویران شده و مردم با قحطی دست به گریبانند. امپراطور قدسی، خدای زنده، تقدسش را از دست داده بود و از یک ژنرال آمریکایی دستور میگرفت.
آمریکاییهایی که این سربازان با آن سختیها در مقابلشان جنگیده بودند، همچون اربابان فئودال امورات کشور را دست گرفته بودند. به نظر میرسید که در حالی که مردم در سختی زندگی میکردند و زنان ژاپنی ناچار بودند که خود را اختیار نیروهای خارجی قرار دهند، آمریکاییها بهترینها را برای خود سوا میکنند.
بیشتر سربازان بازگشته به وطن به جریان عادی زندگی ژاپنی بازگشتند. اما پذیرش آنها در جامعه با سردی همراه بود. آنها هنگام رفتن به جنگ مردانی جوان با سری پر از آرمان بودند که با پشتگرمی خانواده، دوستان و امپراطور روانۀ جنگ شده بودند. حال جنگ را باخته بودند، و ظاهراً بخشی از مسئولیت بدبختی کنونی ملت را باید بر دوش میگرفتند.
وقتی که خبر اعمال شنیعی که سربازان ژاپنی در جنگ انجام داده بودند به کشور رسید، اوضاع برایشان بدتر هم شد. یکی از این شاخصهای تلخ نشان میداد که از میان اسرایی که به دست آلمان و ایتالیا افتاده بودند، تنها چهار درصد کشته شده بودند، اما در این میزان در میان اسرای بدشانسی به دست ژاپنیها افتاده بودند، بیست درصد بود. آلن کلیفتون، استرالیاییای که به همراه نیروهای اشغالگر بریتانیایی در ژاپن حضور داشته مینویسد:
“کسانی بازگشته بودند به ایستگاههای قطار میرفتند تا سوار قطار شوند و به خانه هایشان در جای جای ژاپن بروند. بسیاری این کار را با بیعلاقگی انجام میدادند و نگران برخورد خانواده و دوستان بودند. دولت ژاپن به خانوادۀ سربازانی که تصور میشد در جنگ مفقود شده باشند، نامههایی میفرستاد و خبر “مرگ با افتخارشان” را میداد.”
سربازی که بازگشته بود، بیخبر از همه جا، ممکن بود که نامش را در معبد یاسوکونی جزء کشته شدگان حک کرده باشند، و خانوادهاش ممکن بود حتی مستمری دولتیای که به خانواده کشتهشدگان پرداخت میشد را دریافت میکرده باشند. آنها حتی ممکن بود جعبهای که ادعا میشد حاوی مو و ناخن و یا حتی استخوانهای عزیزشان بوده را هم دریافت کرده بودند؛ ممکن بود حتی سنگ قبرشان هم در قبرستانی بیابند و خانوادۀشان نامشان را از شناسنامه خط زده باشند. از همین رو بود که بسیاری از کسانی که بازگشته بودند، با تردید و واهمه به خانه بازمیگشتند.
خلا فرهنگی
سربازانی که خوششانس بودند، خانوادهای، زن و بچهای یا دوستی داشتند که به آنها خوشامد بگوید، اما بسیاری دیگر مجبور بودند که به تنهایی در شهرها و روستاهای ویران و قحطیزده برای زنده ماندن دست و پا بزنند. بخش بزرگی از صنعت کشور، نابود شده بود. اقتصاد روستایی، همۀ منابعش را در آخرین دست و پا زدنهای رژیم نظامی از دست داده بود.
با حذف انضباط و محدودیتهای زمان جنگ، و سقوط تقریباً کامل نظام توزیع غذای ملی، قحطی یک واقعیت روزمره بود. بلافاصله پس از شکست، بسیاری از اشخاص بلندمرتبه هیچ دغدغهای برای خیر جامعه از خود نشان نمیدادند. آنها تمرکز خود را بر ثروتمند کردن خود از طریق خریداری محتویات انبارهای ارتش و منابع عمومی به زیر قیمت معطوف کرده بودند. یگانگی نژادی و اجتماعی که در زمان جنگ ادعا میشد اساس ملت است، مضمحل شده بود.
به نظر میرسید که جمعیت کشور از یتیمان بازمانده از جنگ، خیابانگردان، گدایان بیخانمان، زنان فقیر مجبور به تنفروشی، و معلولان جسمی و روحی ناشی از جنگ، تشکیل شده است. نیروهای بازگشته از جنگ، بسته به شخصیتشان، در ابتدا از زنده بودن خوشحال بودند یا آن را مایۀ سرافکندگی میدانستند، اما چندی بعد حس میکردند که هیچ کس به فکرشان نیست.
بدون وجود ساختارهای رسمیای که مدتها هدایت آنان را بر عهده داشت، آنها احساس میکردند که مجبورند به تنهایی تکه پارههای زندگی ویرانشان را جمعآوری کنند و وصله بزنند. ساکاگوچی آنگو، نویسندۀ ژاپنی در آن دوران، مشاهده کرد که مردانی که تنها تا چند ماه پیش حاضر بودند “با خلوص و زیبایی شکوفههای گیلاس نقش زمین شوند” (چنانچه در کلیشههای رایج زمان جنگ تبلیغ میشد)، اکنون داشتند با بیرحمی تمام هموطنانشان را در بازار سیاه پررونق تیغ میزدند.
در کشوری که مردمش تلاش داشتند آنچه را “تحمل ناکردنی است، تحمل کنند”، هر کس برای نجات خودش جان میکند.
منبع: Military History Monthly, August 2015